کاش دنیا یک بار هم که شده بازیش را به ما می باخت...
مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش...
برچسبها: کلبه درد,
نوشته شده در چهار شنبه 21 اسفند 1392ساعت 17:38 نویسنده اسماعیل
کاش دنیا یک بار هم که شده بازیش را به ما می باخت...
مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش...
کودکانی هستند که شبها با دیدن کارتون میخوابند...
کودکانی هم هستند که شب ها را در کارتون میخوابند...
هر جا که می بینم نوشته است:
خواستن توانستن است...
اتیش میگیرم...
یعنی اون نخواست که نشد...
عمریست نشستم...
پای لرز خربزه هایی که هیچ وقت یادم نمی اید کی؟؟؟
خوردمشان....
از من وفای زنانه میخواهد...
کسی که غیرت مردانه ندارد...
هیچ انتظاری از کسی ندارم !
این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
مسئله، خستگی از اعتماد های شکسته است... !
با چشمانی پر از اشک بدنبال قبرم میگردی...
مگه یادت رفته روزی بهم گفتی...
گورت را گم کن...
اگر از حوالی دلم گذشتی اهسته رد شو...
دلتنگی را با هزار بدبختی خوابانده ام...
وقتی از چشم کسی بیفتی"مثل یک قطره اشک...
دیگه فرقی نمیکنه کجا باشی...
روی گونه...
گونه ی چشم...
و یا روی خاک...
تو دیگر چکیده ای...
دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد...
یکبار قسمت کردم چند برابر شد...
دست بر دلم نزار میسوزی...
داغ خیلی چیزها بر دلم مانده...
زندگی میتواند فوق العاده باشد اگر دیگران...
ما را به حال خودمان بگذارند...
از حقیقت های تلخ خسته ام...
یک دروغ شیرین بگو...
بگو دوست دارم...
بهار و این همه دلتنگی؟
نه شاید فرشته ای فصل ها را اشتباه ورق زده باشد...
برم پارک . .با هم فدم بزنیم . . .
رباط هم بود , بود !!!
بی احساسیش شرف دارد به احساس بعضی ادمها . . .
ای کاش نقشه سرزمینم به جای گربه شبیه سگ بود . . .
تا مردمش به جای این همه خیانت کمی باوفا بودند . . .
گاهی اوقات
حسرت تکرار یه لحظه
دیوانه ام میکند /.
میخواهم اینده ای بسازم که حتی....
گذشته ی تلخم جلویم زانو بزند....
به چه امیدی حوایت شوم؟؟؟
وقتی ادم نیستی...
مگر خودت نگفتی خداحافظ؟
پس چرا وقتی گفتم"به سلامت" نگاهت تلخ شد؟
برو به سلامت
دیگر هم سراغم را نگیر!
خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم
و دلیل رفتنت را جویاشوم...
مرا بی رحمانه یاد نمیکنی . . .اما باز هم دلم تو را میخواهد . . .
چه غرور بی غیرتی داری ای دل من . . .
خداوندا امضا کن…
به یکتایی ات قسم،کم آورده ام…
بازکن نامه را،
استعفاى من است از زمینتـــ…
مبارکــــــ خودت باشد،
اینجا کسی مرا دوســــــــت ندارد...
کودک گل فروشی التماس میکرد گفت گل بخر...
گفتم برای کی...
گفت برای عشقت...
گفتم اگه عشقم به عشقش هدیه داد چی؟
لحظه ای مکث کرد و گفت:گلها فروشی نیست...
کاش...!
باز معلمی بود و انشایی میخواست...!
روزگار خود را چگونه میگذرانید...!
تا چند خط برایش دردودل کنم...!!!
زندگی به من اموخت...
انسان ها نه دروغ میگویند و نه زیر حرفهایشان میزنند...
اگر چیزی میگویند...
صرفا احساساتشان در همان لحظه است...
نباید رویش حساب کرد...
گفت فراموشم کن...
اما نمی دانست...
که اصلا ارزش به یاد ماندن را نداشت...
بوی بد خیانت تمام شهر را فرا گرفته است...
مردان چشم چران...
زن های خائن...
دخترای پول پرست...
پسران شهوتی...
خدایا پس چه شد یک سیب و این همه تقاص...