دیگر کسی از پشت خنجر نمی زند...
می ایستد رو در روی تو....
خنجر را در سینه ات فرو میکند و میرود...
بی انکه خنده اش را لحظه ای متوقف کند...
نوشته شده در دو شنبه 30 تير 1393ساعت 18:3 نویسنده اسماعیل
دیگر کسی از پشت خنجر نمی زند...
می ایستد رو در روی تو....
خنجر را در سینه ات فرو میکند و میرود...
بی انکه خنده اش را لحظه ای متوقف کند...
همه گفتند گفتند:بخشش از بزرگان است و من بخشیدم...
اما هیچکس نگفت چقدر بزرگ شده ای...
همه گفتند:بلد نبودی حقت را بگیری...