مرا در گـورستان سگـــها دفــن کنید...
تـا دمـی در کـنـــار باوفـایـان باشــم!!!
"دکتر شریعتی"
برچسبها: کلبه درد,
نوشته شده در پنج شنبه 24 بهمن 1392ساعت 13:1 نویسنده اسماعیل
مرا در گـورستان سگـــها دفــن کنید...
تـا دمـی در کـنـــار باوفـایـان باشــم!!!
"دکتر شریعتی"
خدایا دنیای تو مرا از زندگی سیر کرد...
دیگه سرنوشتم را دنبال نکن...
خواهشا تمومش کن...
کنج گلویم قبرستانیست...
پر از احساس هایی است که زنه به گور شدند
به نام بغض...
تو نخوان با تو نیستم-با خودم زمزمه میکنم...
من خوبم-من ارامم-من فراموشش کردم...
دلتنگش هم نمیشوم...
باور نکن...
مثل سگ دروغ گفتم...
دیشب دیدم که مردی از سطل زباله نان شب میخورد...
نمیدانستم کفر کنم یا خدا را شکر کنم...
از زمستان تنها یک نتیجه گرفتم...
مگر اینکه برف بیاید تا بتوانیم ادم بسازیم...
یـــــــــــادمان باشــد
هنگامی که به جهنم رفتیـــــم
بین عذاب هایمان مدام بگوئیــــــــم :
" یادش بخیـــــــــــــر
دنیای ما هم ... همینطوری بود ! "
مدت هاست...
نه به امدن کسی دلخوشم...
و نه از رفتن کسی دلسرد...
من خیلی وقته قلبم را کشته ام...
میخواهم قلبم را عصب کشی کنم...
تا نه از سرمای نگاهی بلرزد و نه از گرمی اغوشی به تپش بیفتد...
جا گذاشتی...
رد خاطراتت را جا گذاشتی مال ناراضی از گلوی ما پایین نمیرود...
بیر برش دار...
سیگار یا ماشه؟؟؟
امشب کدام را بکشم تا ارامم کند...
تو نیستی و هراسی در دلم افتاده...
حال مادر لالی را دارم که کودکش را در انبوه جمعیت...
گم کرده باشد...
چرا ناراحتی؟؟تو که کاری نکردی........
فقط یک کبریت روشن کردی و رفتی....
من بیجنبه بودم که سوختم.......